فریاد کوچه ها
نامش فاطمه بود. از میان كوچه می گذشت. كوچه ی بنی هاشم. حقش را پس گرفته بود و داشت بر می گشت خانه؛ اما . . .
كوچه ی بنی هاشم آن موقع خالی از مرد بود.
یا زهرا سلام الله علیها

نامش فاطمه بود. از میان كوچه می گذشت. كوچه ی بنی هاشم. حقش را پس گرفته بود و داشت بر می گشت خانه؛ اما . . .
یا زهرا سلام الله علیها
خون، شمشیر، گلوله، فریاد، خروش، جولان، سر کشی، حبس، شکنجه، آه، اشک، آتش، بی پناهی، صبر، اعتقاد، پایداری، رشد، کمال، ولایت؛ آنچه که امروز مخلوط آن را در چشمان یک بحرینی، در چشمان یک شیعه، می توان دید. این برگشت تاریخ است این فلاش بک است تا دوباره ببینیم آنچه را که فضه، زینب و سید الساجدین دیدند. و این روزنه ی امید است. ای شیعیان ای بحرینیان به پا خواستن امروز شما یعنی دوباره گرفتن دامان علی(علیه السلام) تا او را به مسجد نیاورند. آنچه را که امضاء می گیرند، همان بیعتی است که با شمشیر گرفتند. صدایتان را سرداران ما شنیده اند خاک را کنار زده اند و انتظارهای 30 ساله را به اتمام رسانده اند و یک یک در حال آمدنند. این شور فاطمیه است . گره این کار هم فقط با رمز "یا زهرا " باز می شود.
با چند تا از بچه ها و استادمون داشتیم درباره بنری که در سطح شهر نصب شده صحبت می کردیم و همه مانده بودیم "خوش به حال روزگار..." یعنی چی؟ که آقای ابویسانی(استادم) گفتن: «با ادامه این جمله یک شعر گفتم.» این هم شعر "خوش به حال روزگار" تقدیم دوستان:
نرم نرمک می رسد اینک بهار
خوش به حال روزگار
خوش به حال قلب های بی غبار
می رود سالی دگر
خوش به حال چشم های بی قرار
خوش به حال ماجرای انتظار؛
ماجرای غربت و غم های یار
باز میرقصد امید
در قیام
در میان آتش و حمام خون
قصه ی بیداری و شمشیرهای در نیام...
می رسد از راه موعود زمین
لیک شیطان در کمین
تا بیاراید برای مردمان
سفره های دلفریب هفت سین...!
چرا انتخابش نكردی ، به درد کار ما نمی خورد ،ما ملاکهای دیگری برای انتخاب داریم که مهم تر از این مساله است ،ولی قربان فکر میکنم شما سردار را خوب نمی شناسید ،ایشان به چهره ی محافظانشان هم بسیار اهمیت می دهد و به این راحتی از کنار آن نمی گذرد، در ثانی زیبارویی این دختر سبب می شود که ماموریت ما از سوی سردار تایید شود ؛
بد نمی گویی عبد السلام، باشد می خریم ولی بیش از آنچه که تعیین کردیم نمیدهیم!
سوار بشید. زود همتون سوار بشید ،تو هم برو بالا عایشه خانوم مطمانم تو بسیار زود جای خودت را پیش سردار پیدا خواهی کرد.
حرکت کنید ،می رویم!
این شروع زندگی نکبت بار من بود ،9 نفر بودیم فکر کردم تنها کسی که از لبنان آمده فقط من هستم اما بعدا توی اردوگاه نظامی فهمیدم که یک نفر دیگه هم از لبنان است ، البته زیاد طول نکشید چون زیر آموزش ها کمرش شکست بعد هم سگهای قذافی کارش را یکسره کرده بودند .
سوار کشتی شدیم تا اروپا رفتیم، از آنجا هم با هلی کپتر حركت كردیم ، 9 نفرمان را با 2 نفر دیگر همراه كردند كه می گفتند از لهستان هستند ،محل آموزش ها کشور مالت که شبیه یک جزیره است بود، با لگد از هلی كپتر پایینمان كردند.
سرم به بالای در خروجی برخورد کرد شکاف برداشت تا بعد از ظهر خون ریزی داشت ، اطراف هلی کپتر فقط تکه هایی از چند ماشین بود ،بین درختان هم یک ساختمان بزرگی بود که طبقه ی بالا ی آن عکس قذافی را به همراه محافظانش چسبانده بودند ؛ دو تا جت جنگی بزرگ که نزدیک دریا بودند .
ذهنم به هم ریخته بود ، آنجا را برای خودم آخر زندگی می دیدم ، با سرباز های ورودی درگیر شدم ،انداختنم توی سلول؛
از آن روز به بعد تا یک هفته کار من شده بود نگاه کردن از درون سوراخ پایین در و نفس کشیدن از آنجا !
بالاخره از سیاه چاله آوردنم بیرون؛آموز شها شروع شد از انجام تکنیکهای طاقت فرسا گرفته تا کار با انواع و اقسام اسلحه های نظامی و فنون دفاعی ، بعد از مدت شش ماهه نوع غذا ها و آموزشهای آنها تا ثیرش را گذاشته بود ؛ کم کم خانواده ها و وطن هایمان را فراموش کردیم .
دوره ی دوم آموزشها شروع شد و دوره ی اصلی که هدف آنها بود دیگر ما را به صورت تک نفری بیرون می بردند و بعد از مدتی با روحیه ها ی مختلف بر می گرداندند اعتماد بچه ها به یکدیگر كم شده بود؛درگیریهای فیزیكی شد بین سمیه ،دوست من و دو نفری كه از لهستان آمده بودند .
با چاقو به جان هم افتاده بودند ، افسران آموزشی هم هر وقت می آمدند فقط نیشخندی میزدند و كابل بچه ها را جدا می كردند ، من مطمان بودم تمام این رفتار ها در راستای آموزشها بود چون بچه ها را به اتاق های روان درمانی می بردند ، و با فشار ها یی كه به آنها می آوردند آنها را علیه یكدیگر تحریك می كردند .
شب؛ پیش سمیه رفتم و برای آرام كردنش شروع كردم به صحبت و به دروغ از شادیهایم برای او می گفتم ، اظهار می كرد كه دارد گوش می كند و لی می دانست دروغ می گویم ، من هم خسته شدم ؛ از تختش فاصله گرفتم و با صدای بلند گفتم: "فكر كردی فقط خودت مشكل داری ،فكر كردی ما اینجا عذاب نمی كشیم كه هر روز مثل
دست و پایم می لرزید. سردی هوای بهمن ماه جلوی عرق ریختنم را نمی گرفت. بیش تر از تاریكی، از پیدا شدن چراغ های یک ماشین در انتهای خیابان می ترسیدم؛ جرأت نكردم اعلامیه ها را در آورم. هنوز با خودم كلنجار می رفتم كه باید چه كار كنم؟؟؟ كم كم داشتم متقاعد می شدم كه برگردم. با خودم گفتم اعلامیه ها را هم یك جایی گم و گور می كنم. به دور و برم نگاه می كردم. مخصوصا به سر و ته خیابان. حتی اگر چند ثانیه پیش آن را چك كرده بودم. صدایی از پشت سرم آمد. شاید در كمتر از ثانیه سرم را چرخاندم. در همان كمتر از ثانیه همه چیز آمد جلوی چشمم. مامور ساواك، بازداشت، زندان و اتاق شكنجه...
- وظیفه ی بزرگان و علما در این زمان چیست؟
- چرا علماى ربّانى و دانشمندان دینى آنها را از گفتار گناهآلود و خوردن حرام نهى نمىكنند؟(مائده/63)
- تا چه زمانی باید به مبارزه ادامه داد؟
- با آنان بجنگید تا فتنهاى بر جاى نماند و دین یكسره از آنِ خدا گردد.(انفال/39)
- در زمان جنگ و مبارزه با دشمن مشكلات و ضرر ها را چه كنیم؟
- قطعاً شما را به چیزى از [قبیلِ] ترس و گرسنگى، و كاهشى در اموال و جانها و محصولات مىآزماییم.(بقره/155) بسا چیزى را خوش نمىدارید و آن براى شما خوب است، و بسا چیزى را دوست مىدارید و آن براى شما بد است(بقره/216)
- در برابر این دشمن تا دندان مسلح چه كسی از ما دفاع می كند؟
- قطعاً خداوند از كسانى كه ایمان آوردهاند دفاع مىكند(حج/38)
- این دفاعی كه می گویید چگونه است؟
- بىتردید كسانى كه گفتند: پروردگار ما اللَّه است، سپس پایدارى نمودند، فرشتگان بر آنها فرود آیند (و گویند) كه هرگز مترسید و غمگین نشوید.(فصلت/30)
در این روزها با همه كس درباره ی اتفاقات منطقه صحبت كردم. از استاد دانشگاه و حوزه گرفته تا كارمند ساده. ولی هیچ كدام محكم صحبت نكردند. هنوز یك جای كار می لنگید.
دنبال یك مطلب داغ می گشتم. تازه و نو. از یك منبع كامل و مطمئن. هر چه فكر كردم عقلم به جایی نرسید. صندلی چرخدارم را به عقب هل دادم و از پشت میزم بلند شدم. دور اتاق می چرخیدم و فكر می كردم. نمی دانم بار چندم از جلوی میز رد شدم كه چشمم به قرآن افتاد. چیزی كه دنبالش بودم پیدا شد. قرآن را باز كردم...